سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رز بو ندارد

قلمم روح ندارد....

به نام او...

روز هاست با قلمم قهر کرده ام نمیدانم چرا ؟ اما دیگر دوستش ندارم شاید محض بی کسی و دلتنگی...

و شاید محض بی همزبانی دوباره رو آورده ام به این بیچاره....

دلم برای غربت خودم میسوزد که قلم شده رفیق روز های بی هم زبانی ام...

لابد دوستم دارد که وقتی در دست های عرق کرده حرص زده ام میفشارمش باز هم صدایش در نمی اید...

یا شاید دلش برایم میسوزد...

ولی دیگر حسی بزای قلم زدن برای مخاطب ارزوهایم را ندارم ...

شاید برای همین نوشته ام کمی تا قسمتی روح ندارد.....

کاش زودتر کلماتم جان بگیرند...


[ سه شنبه 91/10/26 ] [ 3:30 عصر ] [ رز ] [ نظر ]
رز بو ندارد

به نام او....

آخرین باری که قلم زدم برای تو را به یاد ندارم... اما دیر زمانیست دلتنگ موج مسخ کننده نگاهت هستم...

گاه یادم میرود دندان درد های دیوانه وار را بس که در گذشته غرق میشوم...

آن گل صورتی را به یاد داری... گلی که میگفتی بو ندارد؟

و من لجوجانه عطرش را میبلعیدم... آری تو راست می گویی رز بو ندارد....

اما تو داری.... عطر که میزنی مست میشوم... فراموش میکنم گاهی... دوستم نداری...

گاهی از یاد میبرم اداب زانو زدن را ... گاهی فراموش میکنم تو را از تو نخواهم....

خدایم را بخوانم برای نیمه ی بی وفای دیگرم ....

گاهی انقدر میبندی دست و پایم را که یادم رفت پریدن را...

 و انقدر در قفس بودن را برایم تکرار کردی که یادن رفت به اوج رسیدن با تو و در قفس بودن نیست...

انقدر قلبم را فشردی که رد زمخت کفش هایت مانده روی احساسم..

هر بار که مهمان کنج قفس تنهایی ام می شدی ذوق زده نگاهت میکردم...

و حرفهای خفه ی قلبم را در تلاشی بیهوده در نگاهم میریختم تا بخوانی اش ....

و تو با لبخندی تصنعی در و دیواره قفسم را نگاه می کردی....

ثانیه ها را با چشم هایت تعقیب می کردی تا زودتر وقت رفتن را نشانت دهند...

این بار ماندنت را تمنا نمیکنم ....

را را نشانت میدهم.... پشتت را که به من کنی... راه باز است و جاده هموار....

آبی ندارم به رسم عادت که عجب رسم خوبیست پشت سرت بریزم....

راهت را با اشک هایم تر میکنم مسافر....

به سلامت....

 


[ پنج شنبه 91/8/18 ] [ 8:35 عصر ] [ رز ] [ نظر ]